محراب از شهدای شاخص شلمچه

شهید حسینی محراب به حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت امام حسین علیه السلام در زندگی عشق می ورزید به گونه ای که کافی بود نام مبارک حضرت زینب سلام الله علیها برده شود تا اشک او جاری شود.
زندگی نامه:
شهید علی اصغر حسینی محراب سومین پسر خانواده محراب در سال ۱۳۴۰ در مشهد به دنیا آمد. به ورزش علاقهمند بود، و در رشتهی کشتی موفقیتهای خوبی کسب کرد. با شروع انقلاب، به عضویت بسیج درآمد و جزو فعالترین جوانان محله بود. بعد از آشنایی با شهید کاوه زندگی او تغییر کرد. شهید کاوه، پس از شناخت تواناییهای محراب، او را لباس سبز لباس درآورد و فرماندهی بخشهای مختلفی را به وی سپرد. و آن دو، همراه با هم در عملیاتها شرکت میکردند.
عمليّاتهاى پسوه، فتح، ليلة القدر، قادر، محاصره پاوه، والفجر 2، 3، 4، خيبر، بدر و الفجر 8 و 9 نيز از حضور و رشادتهاى محراب بى بهره نبودند. او چند بار مجروح شد. پس از تاسیس یگان دریایی لشکر ویژهی شهدا، در عملیات کربلای۵ شرکت کرد. با اینکه به شدت شیمیایی شده بود اما مقاومت کرد. سرانجام در نزدیکی شهرک دو عیجی عراق، بر اثر اصابت موشک هلی کوپتر به جمع دوستانش پیوست.
قهرمان کشتی
على اصغر علاقه ى بسيارى به فعّاليّت هاى ورزشى داشت. او كشتى حرفه اى را از چهارده سالگى زير نظر بهترين مربيّان كشتى كشور – زرّينى و هادى عامل - آغاز كرده بود. در دوران تحصيل عضو تيم كشتى و فوتبال مدرسه بود و در زمينه ى كشتى به مقام كاپيتانى دست يافت و چندين بار هم در وزن خود به مقام قهرمانى در سطح نواحى مشهد و استان خراسان رسيده بود
مأمور 16 ساله
16 ساله بود که عضو گروه مبارزه با مواد مخدر شد. کار آن ها شناسایی و دستگیری فروشندگان مواد مخدر و معتادان بود.
بیشتر اوقات، با لباس مبدل به محله های دیگر مشهد می رفت، و دنبال عوامل پخش مواد می گشت. پس از شناسایی، آن ها را دستگیر می کرد. بعضی وقت ها مأموریتش تا صبح طول می کشید.
راوی: محمد محراب – برادر
آشنايی با شهيد کاوه تا فرماندهی تیپ انصارالرضا(علیهالسلام)
وقتی جنگ تحميلی شروع شد علی اصغر محراب در دبيرستان آيت ا... کاشانی درس میخواند. سال سوم دبيرستان بود میدانست جايی برای فکر کردن نيست وقتی از دبيرستان تا خانه پياده میآمد به مسجد محل سر میزد و آن روزها که نيروهای بسيجی با شوق و علاقه مشغول ثبت نام بودند به شبستان مسجد رفت، نماز خواند، بعد به خانه که رفت اعلام کرد میخواهد به جبهه برود، همان روز هم ثبت نام کرد و فردای آن روز به کردستان اعزام شد. در کردستان با شهيد کاوه آشنا شد.
كاوه در سفرهايى كه به همراه ديگر يارانش داشت، همواره نيروهايى را با ويژگىهاى مورد نظرش انتخاب و به همراهى دعوت مىكرد. در يكى از همين سفرها بود كه كاوه محراب را ديد و بعد از كمى صحبت با او، او را توانا براى رهبرى گردان تازه تأسيس شهدا دانست. بنيانگذاران گردان كه در ابتدا ظاهر محراب، طرز لباس پوشيدن، راه رفتن و طريقهى سخن گفتن او را نپسنديده بودند، مخالفت كردند. امّا مدّتى بعد با تغيير قابل توجّهى كه در پى تذكّرات و صحبتهاى به جاى كاوه در محراب به وجود آمده بود، كم كم او را در جمع خود پذيرفتند. محراب همان كسى بود كه كاوه به دنبالش مىگشت. فردى شجاع و صادق كه هميشه در جلو نيروها حركت مىكرد.
در همان روزهاى نخست اعزام، محراب به اتّفاق كاوه به سقّز رفت و به گردان شهدا پيوست و پس از چندى عضو رسمى سپاه شد.
اوّلين عمليّاتى كه محراب در آن شركت نمود، مانورى بود كه در شب نوزدهم رمضان صورت پذيرفت. او پس از بروز قابليّتها و توانايى هايش به عنوان يك رزمنده، از سوى كاوه به سِمَت جانشينى سرگروه و بعد از آن به سرگروهى يگان اسكورت و سرانجام معاونت اطّلاعات تيپ ويژه ى شهدا برگزيده شد.
عمليّات شاخص ديگرى كه محراب در آن نقش مؤثّر و قابل ملاحظهاى داشت، سلسله عمليّاتى بود كه در زمستان 1361، در محور سردشت - پيرانشهر انجام گرفت كه بسيار حايز اهميّت بود؛ چرا كه در طى آن مناطق بسيارى از كشورمان از جمله روستاى كوپر، زندان دولتو، و از همه مهمتر جنگل آلواتان - كه توسط حزب دموكرات تسخير شده بود - از وجود آن ها پاكسازى و آزاد شد. زنان، دختران و ديگر كسان به اسارت در آمده توسّط اين حزب آزاد شدند و به آغوش خانواده هاى خود بازگشتند.
جنگهاى مناطق كردستان منظّم نبود و آموزشِ صرف در تربيت رزمنده ها نقش بسيار كمى داشت و ذوق و ذكاوت خدادادى مىخواست، و اين همان چيزى بود كه محراب در وجود خود داشت. در همين دوران بود كه او اوج هنرش را نشان داد و در شرايطى سخت و با امكاناتى كم و مسير دشوار به همراه يارانش عمليّات را پيروزمندانه انجام دادند. در اين عمليّاتها به دليل نبود تجهيزات، محراب جلوتر از گروه پيش مىرفت و به شناسايى منطقه مىپرداخت.
مهم ترين بخش اين سلسله عمليّاتها، فتح منطقهاى در دلِ جنگل آلواتان بود كه محراب ايثارگرانه به همراه خواهرزادهاش - احمد صفرزاده - «الله اكبر» گويان پيش رفت و با نيروهاى اندكى - كه همراهشان بود - در عرض چند دقيقه هدف را فتح كردند. در طى يكى از همين عمليّاتها در جنگل آلواتان، محراب در اثر انفجار نارنجك مجروح و بى هوش شد و تركش حاصل از آن انفجار تا آخر عمر در گردن او باقى بود.
محراب در آزاد سازى شهر مهاباد نيز نقش مؤثّر و منحصر به فردى داشت. جسارت، قدرت و شجاعت او موجب درخشش او در بين همهى نيروها بود. پاكسازى اطراف شهر باختران، موقعيّت ديگرى براى شكوفايى استعدادهاى نظامى شهيد محراب و زمينه ى مناسبى براى بروز فداكارى هايش بود. وقتى كه ضدّ انقلاب منطقه ى «بست» در غرب كردستان را منطقهى امنى براى خود مىدانست، محراب تنها با يك گروهان - كه همگى مانند خودش بودند و بيمى از شهادت نداشتند - به آن جا يورش برد و ارتفاعات را از چنگ آن ها خارج ساختند. او بسيارى از سركردگان گروههاى ضدّ انقلاب را مىشناخت و هرگاه حضور يكى از آن ها را در جايى احساس مىكرد، سريعاً به آن جا مىشتافت و در پى دستگيرى يا نابودى آن ها بر مىآمد.
در عمليّات آزادسازى سدّ بوكان، محراب فرماندهى گردان و عضو برجستهى اطّلاعات - عمليّات بود و به توجيه و هدايت ديگر گردان ها نيز مىپرداخت. در سال 1361 فرماندهان آموزشى تيپ تنها دو نفر شهيد قمى و ديگرى شهيد محراب - بودند. محراب از افرادى بود كه قابليّتهايش در جنگها و سختىها بارها براى فرماندهان رده بالا ثابت شده بود؛ از اين رو به او مسئوليّتهاى مختلفى سپرده مىشد كه البتّه از پس همهى آنها به خوبى برمىآمد.
با شهادت فرماندهى گردان ويژهى شهدا، سمت فرماندهى به كاوه سپرده شد و گردان شهدا به كمك سردار منصورى، ايافت، شهيد قمى و محراب توسعه پيدا كرد و تجهيز شد و به تيپ ويژهى شهدا مبدّل گرديد. اين تيپ به تدريج داراى يگانهاى مجهّزى چون يگان دريايى و گردان پدافندى قائم، به فرماندهى و سرپرستى على اصغر حسينى محراب شد. اولین یگان دریایی سپاه را لشکر ویژه شهدا تشکیل داد و علی اصغر محراب همزمان با مسئولیتش در کردستان، به اهواز هم رفت و آمد میکرد و به یگان دریایی مستقر در اروند شنا و قایقرانی تندرو آموزش میداد.
وقتى گردان قائم در محلّى به نام كشتارگاه در مهاباد استقرار يافت، محراب براى توسعه و تجهيز آن دست به اقداماتى زد؛ از جمله اين كه آب مورد نياز پادگان را از چاه متروكى در روستاى نزديك پادگان تهيّه نمود. همچنين حمّام متروك شهر را براى استفادهى رزمندگان بازسازى و مرمّت كرد.
گردان پدافندى قائم به تدريج توسعه يافت و نام تيپ را به خود گرفت. سپس مستقل از تيپ شهدا به خواست محراب به عنوان تيپ مستقل انصارالرضا(علیهالسلام) گرديد و زير نظر سپاه خراسان (تيپ 3 لشكر 5 نصر) قرار گرفت.
طبيعت پرتلاش محراب با حالت پدافندى سازگارى نداشت و دوست داشت بتواند مأموريّت تيپ مستقل انصارالرضا(علیهالسلام) را از پدافند به آفند و عمليّاتى تغيير سازمانى بدهد و سرانجام توانست حكم عمليّاتى و آفندى بودن انصارالرضا را قبل از شروع عمليّات كربلاى 4 از فرماندهى كلّ سپاه پاسداران بگيرد. به اين ترتيب او بنيانگذار تيپ عمليّاتى انصارالرضا(علیهالسلام) شد.
ازدواج شهيدحسينی محراب در سال ۶۲
علی اصغر در سال ۶۲ در سن ۲۲ سالگی با دختر يکی از همسايههای قديمی ازدواج کرد و به همراه همسرش، عازم کردستان شد، روزهای سخت جنگ و تنهايی همسرش او را وامیداشت که از جنگ دست بکشد و برگردد اما محراب گفت که سالهای جنگ، تجربيات پرباری را برای او به ارمغان آورده که حالا وقت استفاده کردن از آن ها روا نيست. علی اصغر در سالهای جنگ يک بار از ناحيه دست و بار ديگر مجروح شيميايی شد اما حاضر نبود به مدت طولانی استراحت کند، حتی حاضر نشد برای مداوا به تهران برود و خيلی زود به جبهه برگشت، در سال ۶۵ به خانه خدا مشرف و به آرزوی ديرينهاش نايل شد.
من را بیشتر دوست داری یا قرآن را؟
راوی: محمد حسنی محراب برادر شهید:
علی اصغر کمتر به مرخصی می آمد. حضورش در مشهد بیشتر برای اعزام نیرو یا انتقال تجهیزات به جبهه بود. در یکی از همین سفرها که فرزند علی اصغر هم به دنیا آمده بود پدرم به او گفت: «دیگه نرو. بسه. تو وظیفه و دینت را ادا کرده ای و با وجود همسر و بچه دیگه نرو.» علی اصغر قرآنی را از جیبش بیرون آورد و گفت: «شما قرآن را بیشتر دوست دارید یا من را؟» پدر گفت: «مسلماً قرآن رو». علی اصغر هم گفت: «پس به همین قرآن قسمت می دهم مانع من نشوید. من کارهایی دارم در جبهه که باید حتما انجام بدهم. من به خاطر قرآن به جبهه می روم.» مادرم مانع نمی شد و می گفت: « علی اصغر راهش را پیدا کرده است، بگذارید برود.»
عاشق حضرت زینب(علیهاالسلام)
به امام حسين(علیهالسلام) و حضرت زينب(علیهاالسلام) عشق مى ورزيد؛ طورى كه طبق گفته ى خواهرزاده و همرزمش - محسن كرمانى -: «كافى بود نام حضرت زينب(علیهاالسلام) برده شود تا اشك او جارى شود».
به عشق همین بانو مکرمه بود که وقتی اوّلين فرزندش در اوّل شهريور ماه سال 1364 به دنيا آمد محراب او را زينب ناميد.
رهیده از دنیا
به ماديّات و مسائل دنيوى توجّه و علاقه اى نداشت. يكبار كه شنيده بود قرار است به پاسداران درجه اعطا شود، به همراه شهيد كاوه و همهى پاسداران منطقه نامهاى تنظيم و اعلام نمودند: «اگر چنين كارى صورت پذيرد، ما سپاه را ترك مىكنيم».
مانند نیروهایش
در آسایشگاه یا سنگر همیشه در کنار نیروهای عادی استراحت میکرد، آن طور که من می دانم هیچ وقت سنگر یا اتاق خاصی برای خودش نداشت و برای این که در حال آماده باش باشد گاهی هم با چکمه های نظامی استراحت میکرد.
مقاوم
او بسيار مقاوم بود. در يكى از عمليّات ها از ناحيهى دست مجروح شد امّا با همان حال به هدايت نيروها ادامه داد. به طورى كه وقتى دستش را بالا و پايين مى برد، از آستينش خون مىچكيد.
لمس سنگر عراقیها!
راوی: علیاکبر عذرایی، مسئول واحد تخریب لشکر ویژه شهدا:
شهید محراب، بسیار نترس و شجاع بود. چند شب مانده به شروع عملیات والفجر ۹ در جلسهای با حضور فرماندهان لشکر در محضر شهید بزرگوار کاوه، مسئولین محورهای عملیاتی، واحد اطلاعات و عملیات گزارشی از وضعیت دشمن و عده و عده و ملزومات ارائه دادند، بعد از پایان گزارشها، مسئول اطلاعات عملیات شهید کاوه که از چهرهاش مشخص بود اصلا اقناع نشده و شناسایی را کافی نمیداند شهید محراب را صدا زد و گفت: «این محور را شما شخصا امشب برو شناسایی کن و فردا صبح گزارش به من بده» و بعد ادامه داد «اصغر باید بری سنگر عراقیها را لمس کنی ها!».
خلاصه، شهید اصغر محراب از واحد تخریب من را برداشت با چند نفر از نیروهای اطلاعات عملیات که شبهای قبل در این محور کار کرده بودند راهی محل ماموریت شدیم و سیم خاردار و میدان مین عراقیها را رد کردیم و رفتیم تا رسیدیم به سنگرهای اجتماعی عراق. ایستادیم و با دوربین دید در شب همه جا را بررسی کردیم؛ از تانکر آنها قمقمه خودمان را آب کردیم آمدیم برگردیم که شهید محراب گفت: همینجا بنشینید! ما نشستیم و اصغر رفت جلوتر، بعد با دست به ما اشاره کرد که بیایید! رفتم دیدم جلو سنگر اجتماعی عراقیها ایستاد و پتوی در سنگر را کنار زد پر بود از نیروهای دشمن که خواب بودند. اصغر شروع به شمارش آنها کرد، گفتم چکار میکنی؟ گفت مگه کاوه نگفت سنگر عراقیها را لمس کنی؟ هم لمس کردم هم شمردم تا به برادر کاوه گزارش بدم! خلاصه فردا صبح وقتی به شهید کاوه گزارش داد، برادر محمود در عین خوشحالی از او پرسید واقعا شمردی؟ محراب هم رو به من کرد و گفت عذرایی شهادت بده که چه کردم! من هم شهادت دادم. بحمدالله والفجر ۹ بسیار موفقیتآمیز بود و فتحالفتوحی شد.
اهمیت به بیت المال
خواهر زادهاش - محسن کرمانی - که همرزم او نیز بود در این زمینه میگوید: "از جبهه به مرخّصی آمده بود. با ماشین سپاه آمد به منزل پدر بزرگ. همسرش پیاده آمده بود. میگفت: اصغر گفته ماشین بیتالمال است. استفادهی اختصاصی ممنوع. فردای قیامت نمیتوانم پاسخ گو باشم."
مدارا با اسير
از همه طرف در محاصره بوديم از بالا و پايين و پشت درختان، نمیدانستيم چه بايد بکنيم. هر کدام در گوشهای، پشت درخت يا تخته سنگی سنگر گرفته بوديم و سعی میکرديم نگذاريم دشمن جلوتر آمده و ما را به اسيری ببرند. ناگهان صدای محراب را از بی سيم شنيديم که گفت کاوه دارد با پرندههايش به کمکتان میآيد من هم پياده عازم شدهام فقط مقاومت کنيد. هنوز صحبت محراب با رزمندهها تمام نشده بود که صدای بالگردها در کوه پيچيد، يک دفعه تيراندازیها قطع شد، هم ما و هم دشمن دست از جنگ کشيديم و چشم به آسمان دوختيم. چيزی ديده نمیشد اما صدا هر لحظه نزديک و نزديکتر میشد همچنان چشم به راه بوديم که ناگهان از پشت صخرهها بالگردها بالا آمدند و نيروهای دشمن را به مسلسل بستند و ۲ بالگرد کنارمان نزديک سطح زمين توقف کرد و کاوه و نيروهايش پياده شدند، باز هم درگيری شدت گرفت و از پشت نيروهای دشمن صدای تيربار آمد و شليک موشک آرپی جی و فرياد ا... اکبر، نيروهای محراب از راه رسيده بودند.
دشمن فرار کرد ولی محراب به اتفاق نيروهايش به تعقيب دشمن پرداختند محراب به خاطر اين که دشمن کمين نگذاشته باشد جلوتر از همه حرکت میکرد که ناگهان صدای تيراندازی بلند شد محراب دنبال يکی یدويد و تيرهوايی در میکرد و فرياد زد بايست همه ما به تماشا ايستاديم، محراب فرد فراری را گرفت فرد فراری اول اسلحهاش را زمين انداخت ولی ناگهان به سمت محراب پريد و هر دو گلاويز شدند، نفسها در سينه حبس شد، کاری از دست ما برنمیآمد، فقط در دل دعا میکرديم و چشم دوختيم. محراب در يک لحظه دست حريف را کشيد، دستانش را دور او حلقه کرد و با يک فن کمرتوکمر بلندش کرد و بر زمين کوبيد. همه هجوم برديم به طرف فراری خونمان به جوش آمده بود محراب جلوی راهمان را گرفت، فراری که حالا رام شده بود به پشت او پناه برد يکی فرياد کشيد او را بده دست من برادر محراب چون آنها دشمن ما هستند و دوستان ما را شهيد کردهاند لذا نبايد به او رحم کنيم. محراب دستانش را باز کرد که جلوتر نرويم بعد آرام گرفت و گفت اين فرد اسير شده و ديگر عليه ما نمیجنگد، ما حق کشتن او را نداريم و حتی نبايد به او بی احترامی کنيم. ساکت شديم و همان جا محراب برايمان از گذشت گفت و حرفهای چند دقيقهای او آبی بود روی آتش خشم ما....[1]
شهادت بهترین رفیق
سرانجام در عمليّات كربلاى 2 و در تاريخ 10/6/1365، سردار محمود كاوه - در حالى كه فرماندهى گردان را بر عهده داشت - بر اثر اصابت تركش خمپاره ى 60 به شهادت رسيد. وقتى كه محراب بر بالاى سرپيكر بى جان كاوه حاضر شد، چندبار او را صدا زد. چنان بى تاب شده بود كه سرش را دوبار به زمين كوبيد؛ به طورى كه خون از دماغش جارى شد. سپس او را در آغوش كشيد و بوسيد و پيكرش را روى دوشش گذاشت. بلى. تقدير چنين بود كه محراب - كه سرنوشتش با كاوه رقم خورده بود - پيكر او را بر دوش بكشد.
محراب هميشه مى گفت: «من هرچه دارم، از كاوه دارم.»
آرزوی شهادت
راوی: سید مجید ایافت - همرزم
شهید علی اصغر محراب نماز می خواند. در قنوت گفت: اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.
از کنارش رد شدم، به شوخی گفتم: این حرف ها به تو نیامده، بیخودی دعا نکن. وقتی نمازش تمام شد در حالی که چشمانش پر از اشک بود، گفت: مجید آقا، به خدا قسم، به جایی رسیده ام که از خدا، فقط شهادت می خواهم. بعد از شهادت دوستانم، دنیا برایم خیلی تنگ شده.
چند روز بعد، بر اثر اصابت موشک هلی کوپتر، به شهادت رسید. فقط نصف بدنش باقی ماند.
شهادت
عمليّات كربلاى 5 آغاز شد. از شب چهارم عمليّات، محراب به عنوان فرماندهى محور عمليّاتى لشكر ويژهى شهدا عمل مىكرد. او توانست در آن شب پاتك شديد عراق را قاطع پاسخ دهد. به طورى كه تا 9 صبح هيچ كس از نيروهاى لشكر ويژهى شهدا به شهادت نرسيدند.
در شب ششم عمليّات و در حالى كه لشكر ويژهى شهدا تا اواسط شهر «دوئيجى عراق» پيش رفت و بخش عظيمى از پادگان قصر را تصّرف كرده بودند؛ توپها و راكتهاى شيميايى منفجر شدند. محراب كه شيميايى شده بود به ناچار به اهواز فرستاده شد. او پس از تسكين موقّت سوزش چشم ها و گلو توانست در راه بازگشت به خطّ سرى به خانه بزند و بار ديگر دخترش را ببيند. امّا اين بار او در خواب بود. اصرار خواهر و همسر محراب براى ماندن و استراحت در عزم و ارادهى او براى
باز پيوستن به نيروهايش خللى وارد نكرد و او برخلاف دستورات پزشك دوباره راهى خطّ شد.
محسن کرمانی خواهرزاده شهید و همرزم او در این باره میگوید: قبل از عملیات کربلای 5، شهید محراب درسوله فرماندهی به همراه دیگر فرماندهان درحال بررسی نقشه عملیات بوده اند که عراق حمله شیمیایی می کند. دایی اصغر خودش تعریف می کرد: «همه کسانی که آن جا حضور داشتند به شدت مجروح شده بودند. سرم را بلند کردم دیدم من را هم روی برانکارد گذاشته اند و می برند. قبل از من همه فرمانده ها را برده بودند پشت خط. لشکر ویژه شهدا و تیپ قائم خراسان بی کس و کار شده بود. خودم را انداختم پایین و ماندم تا اوضاع را کنترل کنم. کنار بی سیم نشسته بودم و پاسخ میدادم. وقتی بی سیم دیگر آن طرف سوله صدا میداد، روی زمین غلت می زدم و خودم را میرساندم به آن. تقریبا 9 ساعت مقاومت کردم. توانم کم شده بود و چشمهایم نمی دید. تا آن که دیگر نتوانستم. نفهمیدم چطور من را به بیمارستان خرمشهر منتقل کردند.»
بعد از آن، با وجود این که پزشکان اجازه نداده بودند، به هر ترتیب دوباره خودش را رسانده بود به خط.
در فاصلهى روزهاى هفتم تا دهم عمليّات او مدام در تك و تابِ رفتن به نزد نيروهايش در سنگر مقدّم بود، امّا سوزش چشمها و سينهاش امان را از او گرفته بود و او از مركز پيام با نيروهايش در تماس بود. ولى سرانجام طاقت از كف داد و بعد از خواندن نماز در حالى كه زير لب آيه: «اللّهم ارزقنا توفيق الشهادة فى سبيلك» را زمزمه مىكرد، به اتّفاق يكى از نيروهاى اطّلاعات به طرف خطّ به راه افتاد و در حالى كه سوار بر موتور به پل شهر «دوئيچى عراق» نزديك مىشدند، توسّط راكتهاى عراقى بمباران شدند.
سردار صلاحی فرمانده عمليات ويژه شهدا، داستان را اینگونه تعریف میکند: من خيلی دست تنها بودم به حدی که خودم مجبور شدم و به خط آمدم و فردا صبح از قرارگاه با ما تماس گرفتند و اعلام کردند محراب آمده و اين جاست با بی سيم با هم صحبت کرديم گفتم چشمات شيميايی شده بود باز شد، گفت بالاخره باز شده ولی کاسه خون است. ديدم شما تنهايی، يک عينک دودی به ما دادهاند که به چشم زدهام و دارم پيش شما میآيم بعد از اصرار محراب به او گفتم اگر میخواهی بيايی با يکی از بچههای اطلاعات بيا؛ او يک بيسيم هم برداشته بود تا روی فرکانس بسته با ما در راه تماس بگيرد، با موتورسيکلت میآمدند يک تماس با بيسيم داشت. ارتباطمان برقرار شده بود گفت داريم میآييم به جايی رسيديم که من وقتی داخل سنگر روبازی پشت خاکريز نشسته بودم صورتم را که برگرداندم موتور را ديدم که در يک لحظه دارد میآيد و ۲ نفر هم سوار هستند و همان عينک دودی هم که میگفت به چشمانش زده بود و پشت موتور بود در همين حين ۵۰ متر به ما مانده بود يک هواپيمای عراقی رسيد بالای سر اينها چند بمب مستقيم روی موتور انداخت که هر ۲ نفرشان به شهادت رسيدند.
در تاریخ ۳۰ دی ماه ۱۳۶۵ شهید حسینی محراب نیز به صف شهدا پیوست. محراب ۵ ماه پیش از تولّد دوّمین فرزندش به شهادت رسید. چند روز بعد، برادرش «حاج علی اکبر محراب» به قرارگاه تاکتیکی لشکر رفت و به همراه سردار صلاحی به محلّ شهادت رفتند و توانستند تکّهای از پای محراب، گوش و قسمتی از قفسه سینه و سر و صورت و تکّههای کوچکی از بدنش را از روی درخت و پشت بام خانههای اطراف پل و زمینهای حاشیهی رود بیابند. آنچه از بدن محراب و شهید همراهش به دست آمد؛ چیزی حدود ۳ کیلوگرم بیشتر نبود. پیکر مطهر این شهید عظیم القدر در تشییع کم نظیری در مشهد در بهشت رضا(علیهالسلام) به خاک سپرده شد.
همسرش میگوید: «شهید محراب همان طور که دوست داشتند شهید شدند. یک نواری از ایشان هست که در آن جمله زیبایی را بیان میکنند و میگویند: قیامت در روز محشر وقتی همه ما در پیشگاه خداوند حاضر میشویم و امام حسین(علیهلسلام) و فرزندانشان هم با بدن های قطعه قطعه در محشر حاضر میشوند من خجالت میکشم که با این تن و جسم سالم در مقابل این امام باشم. و همین طور هم شد حتی قطعهای از بدن ایشان هم نماند.
برایم زیارت عاشورا بخوان
پس از شهادت علیاصغر، يك شب برادر بزرگترش او را در خواب میبيند كه در خواب به او میگويد: «برادر شبهای جمعه كه به زيارت حرم مطهر امام رضا(ع) میروی، حتما برای من زيارت عاشورا بخوان.
وصیت نامه:
خداوندا از تو خواهانم که مرگم را شهادت در راه خودت قرار دهی. از تو خواهانم که دشمنان تو و پیامبرت را به دست من نابود گردانی. اینک به جبهه آمدم و آمادهی حمله بر سپاه کفر میشوم، البته نه برای انتقام بلکه به منظور احیای دینم، تداوم انقلابم و برای ادامهی راه شهدا. اکنون میرویم تا به یاری خدا و رهبری حضرت مهدی (عجلاللهفرجهالشریف)، پرچم لااله الا الله محمد رسول الله را بر فراز قدس عزیز و کاخ کرملین و تمام بلاد غیر مسلمین برافرازیم. ما دست از مبارزه بر نخواهیم کشید تا آن روز را شاهد باشیم و یا اگر خداوند نظر لطفی بر این بنده حقیر و ناتوانش داشته باشد و فوز عظیم شهادت را در این راه مقدس نصیبم فرماید. در آن هنگام قطرات ناچیز خونم با پیوستن به دریای بیکران خون دیگر شهیدان اسلام راهگشای عبور کشتیهای انقلاب اسلامی خواهد بود که ثمرهی خون هزاران شهید و معلول و مجروح است. و شما ای کسانی که در مجالس روضه خوانی امام حسین(علیهالسلام) با ریختن اشکهای فراوان فریاد برمیآورید که ای کاش من هم در صحرای کربلای حسینی بودم و پسر پیغمبر را یاری میکردم. اینک به هوش باش و بپا خیز! که اگر لحظهای به خود نیایی، دیگر تا ابد متوجه نخواهی شد. پس بدان ای برادر و آگاه باش و اگر میدانی حرکت کن و به پا خیز که لحظهای دیگر دیر است. هم اکنون تو در برههی آزمایش قرار گرفتهای، پس اسلام را یاری کن، امروز تمام کفار و منافقین چه غربی و چه شرقی علیه اسلام و مکتب و شرف انسانیت ما برخاستهاند و بدانید که اگر این نهضت، خدای نکرده شکست بخورد، همان طور که امام عزیزمان فرمود دیگر نمیتوان از اسلام سخن بگوییم. و اگر پیروز شویم، که میشویم ان شاءالله و یقین داریم برای ابد کفر و نفاق را نابود ساختهایم. تو ای مادر عزیزم کفنم را بیاور تا بپوشم. خون من از خون امام حسین(علیهالسلام) و علی اصغر(علیهالسلام) به خون خفته، رنگینتر نیست. به شرق و غرب بگویید که اگر خانهام را به آتش بکشند و قلبم را سوراخ کنند، آرزوی اظهار ضعف و شکست اسلام و دینم را به گور خواهند برد و اگر پیکرم را زنده زنده قطعه قطعه و پاره کنند و پارههای تنم را بسوزانند باز فریاد خواهم زد: اسلام پیروز است! کفر و منافق نابود است!
ای خدای مهربان! دیگر خسته شدم. تا کی زنده بمانم و شاهد باشم که بهترین یاران امام و دوستانی هم چون بروجردی، ناصر کاظمی، علی قمی، محمود کاوه، امیر عباسی، ولینژاد، یزدانی،کشمیری، منفردی، بیغم، رضا ابوطالبزاده، سرابی، توکلی، احمد و دیگران در کنارم شهید میشوند و دم نزنم؟ و همیشه این راه طولانی از جبهه تا منزل را بپیمایم، و در هر عملیاتی یاوری را از دست بدهم همین طور احمد، پسر خواهرم، که یاری با ارزش برای من در جنگ با ضد انقلابیون بود شهید شد و مرا تنها گذاشت.
پدر و مادر عزیزم! از شما خواهشی که دارم این است که شهادت را افتخاری بس بزرگ برای من بدانید و در شهادت من اشک نریزید همانند امام که در سوگ فرزندش اشک نریخت. و من را ببخشید چون فرزند خوبی برای شما نبودم، شماها را همیشه اذیت میکردم. برادران خوبم، با چه زبانی از شما تشکر کنم به خاطر راهنماییهایتان در زندگیام، هر چند که دقیقا نمیدانم که آیا شهادت نصیبم خواهد شد یا نه، ولی همین قدر میدانم که در کنار فرزندان مظلوم امام به خاطر اسلام شهید خواهم شد. هر چند که دشوار است شهادت مرا بپذیرید، ولی این خواست خداست و آرزوی من است. چند سال پیش در خواب دیدم که برادر کاوه به من گفت برو وسایلت را جمع کن، که برویم جبهه. یک روز بعد از آن عازم جبهه کردستان شدم، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم و همان وقت با خود عهد کردم که یا زیارت کربلا یا شهادت. خواهرانم، همسرم، دخترم زینب! شما باید همچون زینب، این داغ دیده صحرای سوزان و گرم کربلای حسینی، از دستاوردهای انقلاب حسینی دفاع کنید و شهادت من تاثیری در روحیهی انقلابی شما عزیزان نگذارد. و با گامهای استوار به جهانخواران شرق و غرب بفهمانید که اسلام تنها مکتب شهادتطلبی در راه خداست.
در پایان جسد من اگر به دستتان رسید، در کنار شهدای گمنام، در بهشت رضا (علیهالسلام) دفن کنید. اگر کسی از من طلبکار است طلب او را بدهید. هر کس از من طلبی داشته مدیون است که از پدر یا برادرانم وصول نکند. در ضمن ۲۰۰۰ تومان بابت تلفنهای شخصی به سپاه بدهید
[1] منبع: کتاب پرنده آبی مجنون، نویسنده: میترا صادقی